خفاش شب: وقتی وحشت در پیکانی سفید پرسه میزد
تهران در میانه دهه هفتاد شمسی، شهری بود که با تبوتاب سازندگی و رشد بیرویه، چهره عوض میکرد. اما در پس این ظاهر پرهیاهو، سایهای تاریک بر شهر افتاده بود؛ سایه مردی که با یک پیکان سفید، امنیت روانی پایتخت را نشانه گرفته بود. «خفاش شب» نه یک داستان، که واقعیتی هولناک بود که نام غلامرضا خوشرو کورانکردیه را برای همیشه در تاریخ جنایی ایران حک کرد. اما آیا او تنها یک هیولای خونخوار بود؟ یا محصولی تلخ از زخمهای روان و شکافهای یک جامعه در حال گذار؟
این مقاله سایت «سلامت روان»، با تکیه بر ناگفتههای پرونده از زبان حمیدرضا گودرزی، دادستان وقت، و با ابزارهای روانشناسی و جامعهشناسی، به کالبدشکافی عمیق شخصیت «خفاش شب» و بستری میپردازد که او را پروراند.
تهران، شکارگاه هیولا (تحلیل جامعهشناختی)
برای فهم پدیدهای چون خفاش شب، باید به زمینی که در آن رویید نگاه کنیم. به گفته حمیدرضا گودرزی، تهرانِ آن روزها با چند ویژگی کلیدی، به یک شکارگاه ایدهآل برای مجرمی چون خوشرو تبدیل شده بود:
-
رشد بیقواره و گمنامی:
توسعه سریع بزرگراهها، شهرکهای حاشیهای و افزایش مهاجرت، نوعی «گمنامی شهری» را به وجود آورده بود. در این کلانشهر بیدر و پیکر، افراد به راحتی در جمعیت گم میشدند و نظارت اجتماعی و انتظامی کاهش مییافت. خفاش شب از همین گمنامی برای شکار قربانیان و پنهان کردن هویت خود استفاده میکرد.
-
تضاد فرهنگی و اقتصادی:
جامعه پس از جنگ، با شکافهای اقتصادی عمیق و تضادهای فرهنگی روبرو بود. این آشفتگی، حس ناامنی و بیاعتمادی را تقویت میکرد و فضایی مستعد برای بروز خشونتهای پنهان فراهم میآورد.
-
ضعف سیستماتیک:
گودرزی به نکتهای حیاتی اشاره میکند: ضعف در اتصال پروندهها. خوشرو پیش از آغاز قتلها، سوابق متعددی در زمینه سرقت و تجاوز داشت. اما سیستم پلیس و قضایی وقت نتوانست این نقاط را به هم وصل کند تا الگوی خطرناک رفتاری او را پیش از وقوع فاجعه شناسایی کند. این ضعف، به او فرصت داد تا به هیولایی تمامعیار تبدیل شود.
در چنین بستری، پیکان سفید خوشرو دیگر فقط یک خودرو نبود؛ بلکه نمادی از ترس متحرک در شهری بود که زیرساختهای امنیتی و اجتماعیاش از سرعت رشد آن جامانده بود.
بخش دوم: کالبدشکافی عمیقتر ریشهها: چگونه یک کودک قربانی، به هیولا تبدیل شد؟
برای درک اینکه چگونه فردی به هیولایی مانند غلامرضا خوشرو تبدیل میشود، باید از سطح عناوین کلی (مانند «کودکی سخت») عبور کرده و به مکانیزمهای دقیق روانشناختی که در ذهن او فعال شدهاند، نگاه کنیم. تجربیات کودکی او تنها خاطراتی تلخ نبودند؛ آنها معماران اصلی ساختار شخصیتی او بودند.
۱. رهاشدگی و فقدان هویت: روانشناسی یک روح بیلنگر
وقتی از بزرگ شدن خوشرو در یتیمخانه و بیاطلاعی از هویت والدین صحبت میکنیم، در واقع به یکی از عمیقترین زخمهای روانی اشاره داریم: شکست در «دلبستگی ایمن» (Secure Attachment).
- نیاز بنیادین به دلبستگی: هر نوزاد انسان با یک نیاز بیولوژیکی برای برقراری پیوندی عمیق و امن با یک مراقب اصلی (معمولاً مادر) به دنیا میآید. این پیوند، سنگ بنای اعتماد به دنیا و احساس ارزشمندی درونی است. کودک از طریق این دلبستگی یاد میگیرد که دنیا مکانی امن است و او فردی دوستداشتنی و شایسته مراقبت است.
- وقتی دلبستگی شکل نمیگیرد: در محیطی مانند یتیمخانه، حتی با وجود مراقبتهای فیزیکی، آن پیوند عاطفی عمیق و منحصربهفرد شکل نمیگیرد. کودک رها شده، دنیا را مکانی سرد، غیرقابلپیشبینی و متخاصم تجربه میکند. او یاد میگیرد که برای بقا، نباید به کسی اعتماد کند و هیچکس برای محافظت از او وجود ندارد.
- پیامدهای ویرانگر: این تجربه، دو پیامد مستقیم برای خوشرو داشت:
- خشم اولیه (Primal Rage): خشمی عمیق و بنیادین نسبت به جهانی که او را رها کرده بود، در تمام وجودش ریشه دواند. این خشم، سوخت اصلی جنایات آینده او شد.
- هویت شکسته: بدون داشتن پدر و مادری که مانند آینه، هویت او را بازتاب دهند، خوشرو با یک خلأ هویتی بزرگ شد. او نمیدانست کیست و به کجا تعلق دارد. به همین دلیل، در بزرگسالی به راحتی هویتهای جعلی برای خود میساخت؛ چون هیچ هویت واقعی و محکمی از ابتدا برایش شکل نگرفته بود.
۲. آزار و خشونت: آموزش عملی هیولا شدن
اگر رهاشدگی، بذر بیاعتمادی و خشم را در وجود خوشرو کاشت، تجربه آزار جسمی و جنسی، آن را آبیاری کرد و به آن شکل داد. این پدیده در روانشناسی با عنوان «چرخه خشونت» (Cycle of Violence) شناخته میشود.
- عادیسازی خشونت: وقتی کودکی به طور مداوم مورد آزار قرار میگیرد، مغز او برای بقا، خشونت را به عنوان بخشی عادی و پذیرفتهشده از روابط انسانی پردازش میکند. او یاد میگیرد که افراد قویتر به افراد ضعیفتر آسیب میزنند و این، قانون جنگل است.
- همذاتپنداری با متجاوز (Identification with the Aggressor): این یک مکانیزم دفاعی روانی پیچیده است. کودک قربانی برای تحمل وحشت و دردی که تجربه میکند، به صورت ناخودآگاه شروع به تقلید و درونیسازی ویژگیهای فرد آزارگر میکند. این کار به او یک توهم کنترل و قدرت میدهد. او از خود میپرسد: «چرا قربانی باشم وقتی میتوانم شکارچی باشم؟». خوشرو دقیقاً همین الگو را در پیش گرفت؛ او از یک قربانی بیدفاع، به یک شکارچی بیرحم تبدیل شد تا دیگر هرگز آن حس ضعف مطلق را تجربه نکند.
- مرگ همدلی: مهمترین چیزی که آزار مداوم از یک کودک میگیرد، توانایی همدلی است. وقتی با فردی مانند یک شیء رفتار میشود، او نیز یاد میگیرد که با دیگران مانند اشیاء رفتار کند. قربانیان خوشرو برای او انسانهایی با احساسات و زندگی نبودند؛ آنها تنها ابزاری برای تخلیه خشم، ارضای میل جنسی و کسب قدرت بودند – درست همانطور که آزارگرانش با او رفتار کرده بودند.
نتیجه: ترکیب مرگبار و تولد اختلال شخصیت ضداجتماعی (ASPD)
این دو تجربه هولناک (رهاشدگی + آزار) مانند دو ماده شیمیایی خطرناک با هم ترکیب شدند و یک انفجار روانی را رقم زدند که ما آن را اختلال شخصیت ضداجتماعی مینامیم.
- رهاشدگی به او آموخت که به هیچکس اعتماد نکند و قوانین جامعه برایش بیمعنا باشد.
- آزار به او آموخت که خشونت ابزاری کارآمد برای رسیدن به هدف است و دیگران حقی ندارند.
بنابراین، خوشرو یک هیولای مادرزاد نبود. او کودکی بود که روحش به طور سیستماتیک توسط محیطش تکهتکه شد. فقدان عشق و امنیت، جای خود را به خشم و بیاعتمادی داد و تجربه خشونت، این خشم را به یک سلاح مرگبار تبدیل کرد. او محصول تراژیک شرایطی بود که هرگز فرصت انسان شدن به معنای واقعی کلمه را به او نداد.

بسیار خب. بیایید این بخش را به صورت عمیقتر و با جزئیات روانشناختی بیشتری باز کنیم. تشخیص اختلال شخصیت ضداجتماعی (ASPD) صرفاً یک برچسب نیست، بلکه کلیدی برای ورود به دنیای تاریک و بیگانه ذهن فردی مانند غلامرضا خوشرو است. در ادامه، هر یک از این علائم را کالبدشکافی میکنیم:
کالبدشکافی تشخیص: درون ذهن یک شکارچی
اختلال شخصیت ضداجتماعی را نباید با «غیراجتماعی بودن» یا خجالتی بودن اشتباه گرفت. برعکس، این اختلال به معنای نقض مداوم و بیرحمانه قوانین اجتماعی و حقوق دیگران است. فرد مبتلا به ASPD، فاقد وجدان یا قطبنمای اخلاقی درونی است که اکثر ما داریم. دنیای او یک بازی است و دیگران یا مهره هستند یا مانع.
۱. فقدان کامل همدلی: دنیایی بدون رنگ احساسات دیگران
- همدلی چیست؟ همدلی دو جنبه دارد: همدلی شناختی (من میدانم شما چه احساسی دارید) و همدلی عاطفی (من احساس شما را حس میکنم).
- نقص در ذهن خوشرو: فردی مانند خوشرو ممکن است همدلی شناختی داشته باشد. او به خوبی میفهمید که قربانیانش در حال تجربه ترس و وحشت هستند. در واقع، او از این درک برای دستکاری و کنترل بیشتر آنها استفاده میکرد. اما او کاملاً فاقد همدلی عاطفی بود. یعنی درد و رنج قربانیانش هیچ انعکاس احساسی در وجود او نداشت.
- یک مثال برای درک بهتر: تصور کنید در حال تماشای یک فیلم هستید. شما میدانید که بازیگر در حال فریاد زدن است و فیلمنامه میگوید او ترسیده، اما شما هیچ حسی نسبت به او ندارید. برای خوشرو، تمام انسانها مانند بازیگرانی در یک فیلم بیاهمیت بودند. فریادهای آنها برای او فقط “صدا” بود، نه پژواکِ دردی که بتواند آن را حس کند. به همین دلیل، قربانیانش به راحتی از “انسان” به “شیء” یا “ابزار” تقلیل پیدا میکردند.
۲. فریبکاری و «نقاب عقلانیت»: شکارچی در لباس مبدل
- مفهوم نقاب عقلانیت (Mask of Sanity): این اصطلاح کلیدی در روانشناسی جنایی است. افراد مبتلا به ASPD شدید، اغلب در نگاه اول کاملاً عادی، منطقی و حتی جذاب به نظر میرسند. این ظاهر فریبنده، قویترین سلاح آنهاست. این یک نقاب است که برای پنهان کردن ماهیت درونی خالی از احساس و وجدان خود به چهره میزنند.
- کاربرد برای خوشرو: توانایی خوشرو در ایفای نقش یک راننده آرام و قابل اعتماد، نمونه بارز «نقاب عقلانیت» بود. او میدانست چگونه اعتماد را جلب کند، چه زمانی لبخند بزند و چگونه عادی رفتار کند. این رفتارها برای او ذاتی نبودند، بلکه مهارتهایی بودند که مانند یک بازیگر برای فریب طعمههایش آموخته بود. استفاده مداوم از هویتهای جعلی نیز بخشی از همین بازی بود؛ او هیچ تعهدی به یک هویت واحد نداشت، زیرا شخصیت واقعی و باثباتی در درونش وجود نداشت.
۳. تکانشگری و بیمسئولیتی: زندگی در لحظه، بدون فردا
- ریشه بیولوژیکی: تحقیقات نشان میدهد که در بسیاری از افراد مبتلا به ASPD، فعالیت بخش پیشانی مغز (Prefrontal Cortex) که مسئول برنامهریزی بلندمدت، قضاوت و کنترل تکانههاست، کمتر از حد نرمال است.
- منطق یک ذهن تکانشگر: برای این افراد، ارضای یک میل فوری (خشم، شهوت، حرص) بسیار مهمتر از عواقب آینده (دستگیری، اعدام) است. منطق آنها این است: «من این را همین الان میخواهم و به بعدش فکر نمیکنم.»
- رفتار خوشرو: با وجود اینکه میدانست تحت تعقیب است، به جنایات خود ادامه داد. هر بار، وسوسه و هیجان آنیِ شکار یک قربانی جدید، بر ترس منطقی از دستگیری غلبه میکرد. این ناتوانی در به تعویق انداختن لذت و ارزیابی ریسک، موتور محرک جنایات زنجیرهای او بود.
۴. عدم پشیمانی: منطقیسازی هیولا
- وجدان خاموش: هسته اصلی این اختلال، فقدان احساس گناه یا پشیمانی است. وجدان مانند یک سیستم هشدار داخلی عمل میکند، اما در خوشرو این سیستم کاملاً خاموش بود.
- مکانیزمهای دفاعی: ذهن او برای پر کردن این خلأ اخلاقی، از توجیه و منطقیسازی استفاده میکرد:
- سرزنش قربانی: «آنها نباید سوار ماشین غریبه میشدند.» / «آنها با پوشش خودشان باعث تحریک شدند.» با این کار، او مسئولیت را از دوش خود برداشته و بر گردن قربانی میانداخت.
- احساس استحقاق: «دنیا و جامعه به من ظلم کردهاند، پس من حق دارم حق خودم را بگیرم.» از نگاه او، جنایاتش نوعی انتقام عادلانه از دنیایی بود که از کودکی او را قربانی کرده بود. او خود را یک قربانی میدید، نه یک جنایتکار.
نتیجهگیری روانشناختی: قدرت، تنها مُسکّن برای درد بیارزشی
در نهایت، تمام این علائم به یک نقطه ختم میشوند: تلاش مذبوحانه برای فرار از حس عمیق بیارزشی و پوچی درونی.
خوشرو در اعماق روانش، همان کودک رها شده و بیارزشی بود که هیچکس او را نمیخواست. این درد آنقدر عظیم بود که تنها یک چیز میتوانست آن را موقتاً تسکین دهد: احساس قدرت مطلق.
سرقت اموال دیگران به او حس قدرت میداد. تجاوز جنسی، حس تسلط کامل بر جسم یک انسان دیگر را به او میچشاند. و گرفتن جان یک نفر، او را در جایگاه خدا قرار میداد؛ جایگاه تصمیمگیرنده نهایی برای مرگ و زندگی. هر جنایت، یک دوز از این مُسکّن قدرتمند بود که به او اجازه میداد برای لحظاتی، آن حفره سیاه درونش را فراموش کند. به همین دلیل، او هرگز نمیتوانست متوقف شود.
بخش سوم: آناتومی جنایت و میراث ترس
الگوی رفتاری خفاش شب ساده اما مرگبار بود: پرسه در شب با پیکان سفید، انتخاب قربانیان (عمدتاً زنان تنها)، جلب اعتماد تحت عنوان مسافرکش یا مأمور، و سپس اجرای نقشه شوم تجاوز و قتل.
این جنایات دو میراث مهم بر جای گذاشت:
- تغییر در رویکرد پلیسی: پرونده خفاش شب، ضعفهای اطلاعاتی و عملیاتی پلیس را آشکار کرد و به لزوم ایجاد بانکهای اطلاعاتی یکپارچه از مجرمان سابقهدار و تحلیل الگوهای جرمی دامن زد.
- هشداری برای امروز: حمیدرضا گودرزی به درستی به شباهت آن دوران با امروز اشاره میکند. پلتفرمهای آنلاین مانند تاکسیهای اینترنتی، با وجود تمام مزایایشان، میتوانند همان «فضای گمنام شهری» دهه هفتاد را در شکلی مدرن بازتولید کنند. عدم نظارت کافی بر سلامت روان و سوابق رانندگان، میتواند بستری برای ظهور «خفاش شبهای مدرن» باشد.
پرسش پایانی: هیولاها زاده میشوند یا ساخته؟
پرونده غلامرضا خوشرو، معروف به خفاش شب، یک پاسخ روشن به این سوال قدیمی میدهد: هیولاها ساخته میشوند. او محصول مشترک یک روان زخمی و یک جامعه آشفته بود. تراژدی خفاش شب به ما یادآوری میکند که امنیت تنها با افزایش تعداد نیروهای پلیس به دست نمیآید، بلکه در گروی توجه به سلامت روان جامعه، حمایت از کودکان آسیبدیده، و ایجاد سیستمهای قضایی و انتظامی هوشمندی است که بتوانند الگوهای خطر را پیش از آنکه به فاجعه ختم شوند، شناسایی کنند.
خفاش شب اعدام شد، اما سایه او همچنان یک هشدار است: تا زمانی که به ریشههای روانی و اجتماعی جرم نپردازیم، جامعه ما همیشه مستعد پرورش هیولاهایی جدید در لباس و زمانهای متفاوت خواهد بود.






